Crime Of Love
'جرم عشق'
بهار:
بر درخت کهنسال جنگل
دست گرمی چنین مینگارد:
'این سزای من بینوا نیست
قلب من طاقتش را ندارد'
تابستان:
از بد روزگار سوی جنگل
باد تندی وزیدن گرفته است
بادی همچون پلیدان بیشرم
شاخه ها را دریدن گرفته است
پاییز:
بر درختان افتاده بر خاک
میزند پیرمردی تبر را
وان درختان زخمی ز طوفان
گله دارند قضا و قدر را
زمستان:
در تنور آتشی در کمین است
تا که بر هیزمی گر ببارد
گویی بر پیکرش این نوشته است:
'قلب من طاقتش را ندارد'