داستان اسارت Poem by Elaheh Abdi Langaan

داستان اسارت

شدت گرسنگی افکار ارمانیم را به چالش کشانده
ساعت هاست کتابم ورق نخورده و چشمانم در ابتدای صفحه خیره مانده
دراین وادی روشنایی حرام شده وتاریکییه مطلق حکومت می کند
چند صباحی ایست با مور و ملخ هم کلام شده واین رازه مگوی را تنها برای انان افشا کردم
اندکی کذشت
صبرپیشه ی راهم شد
ولی چه سود؟
زود دیر شد و من مسخ... شدم

COMMENTS OF THE POEM
READ THIS POEM IN OTHER LANGUAGES
Close
Error Success