دلم بر دریای بی قرار عشقت
به سان قایقی گمگشته
سوار بر تلاطم بی مهری هایت
به دور از ساحل بخشش،
هنوز هم فانوس نگاهت را می جوید
وجودم صحرای سوزانی است
که شکوفه های امیدش خشکیده اند
درختان مهرش پوسیده اند
و خارهای درد روئیده اند
قلبم را، بسان چشمه ای خشکیده
دگر تابی نیست
اگر باران عشق نگشائی
من و آدم برفی
تنهائی
خیره بر جا پای تو
که چرا نمی آیی؟
تا در این مرگ زمستانی
مرهمی باشی
بر این چشمان بارانی
شنیده ام طوفانی در راه است
قرار است که بیایی
خیالم اسیر است و زندانی
که یا به وصل میرسانی
یا به قتلم میرهانی
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem