مسخ Poem by Elaheh Abdi Langaan

مسخ

انگاه که عرصه ی زندگی تنگ اید و تو به دنبال اغوشی میگردی تا مأمنی برای خستگی هایت باشد
یا شاید زمانی با کوره راههایی برخورد داشته ای که جزجهل چیزی را بر تو ارزانی نداشته اند
لحظاتی خواهند رسید که بی شک از تب و تاب خواهی افتاد
لحظاتی سخت که در هر دوره ای مانند عجل معلق بر سر راهت سبز خواهند شد و تو همچو اسیری حلقه به گوش خود را به ان می سپاری
اری با تو از روزهایی می گویم که در میان انبوه جمعیتی قرار گرفته ای که با تو بیگانه اند و تو نیزبا انان سر سازگاری نداری
خبر از روزهایی می دهم که زمانه چهره ی خشمناکش را بر تو نمایان می سازد
از ان لحظاتی دم میزنم که بی تفاوت نظاره گر زمان از منظر ساعتی قدیمی که بر طاقچه ی اتاق قرار گرفته است هستی و بی اختیار به تیک تاک ان گوش می سپاری
چه لحظات غریبی ایسیت
پر از شک و ابهام
بی معنی و گویی نا فرجام
لحظاتی که خواهان رفتنی اما یارای رفتنی نیست
بی تاب شنیدن سخنی و کلامی برای جاری شدن نیست
تو نیز با این دقایق اشنایی و میدانی از چه میگویم
خبر از سر درون می دهم
و جویای محرم در کعبه ی اسرار می شوم
در گدز از پیچ و خم های زندگی شاید بیگانه وار با این حس اشنا شوی و بی شک انرا تجربه کنی
وقتی سکوت جای کلام حد فاصل نگاههامان شود
جایی که نگاههای کوتاه اما پر معنا را ببینی و همه ی انها را بی تعبیر و تفسیر بگذاری
با من بگو
با من بگو که این امیال از کجا امده اند و ما را به کدامین نا کجا خواهند کشاند
اندک زمانی ایست که بس بی تاب و توان شده ام و مرگ رویای سپیدم را در خواب میبینم
اما گویی او نیز خودش را از من دریغ می کند
از من و از چشم هایم
حال من ماندم و قلم و کاغذ
من ماندم و لحظاتی که باید نوشت
اما از چه؟
اری از چه باید نوشت؟
چه چیزی می تواند وصف ان دقایقی باشد که بی... سپری شد.
چگونه میتوان با کلمات بازی کرد؟
دیگران چه میدانند که تو از چه میگویی؟
چه تلخ است جویای چیزی باشی که دیگران نامش را با کراهت به زبان می اورند
از چیزی مینویسم که حتی قلم از نوشتنش می هراسد
از حسی اهریمنی که با پا گذاشتنش به زندگی ادم عشقش را به ناکجایی تبعید کرد و بع به دوریش قاه قاه خندید
اینک مدت زیادی از ان روزها گذشته
در روزگار ما عشق تبعید شده و هوس به جای ان فرمانروایی میکند
انسان مسخ شده و عطش حسادتش روز به روز بیشتر می شود تا جایی که ذهن به چیزی جز انتقام نمی اندیشد
و چشم رنگی جز خون نمی بیند
این سخنان کسی ایست که منیتش را بر باد رفته پنداشته
و همانند هزاران من دیگر غیرتش را به تاراج گذاشته و ان را به پشیزی به روزگار فروخته
.در پایان به انتهای راهی رسیده که نقطه چین نامیده می شود

Wednesday, August 17, 2016
Topic(s) of this poem: real life
COMMENTS OF THE POEM
READ THIS POEM IN OTHER LANGUAGES
Close
Error Success