من نگارم که بَرَد کوزه ی ِهرکس، به در خانه ی او
بر لبِ آب ببین کوزه ی من می گیرد، می شکند!
یک قصه ی پر رازست
یا به هر محفلِ رندانه که پا بگذارم ، رندی مست
دست از باده بدارد ، جام را بر سر من می شکند
یک قصه ی جانکاهست
نقش صد رنگ بسازم ، بِبَرَم بر سرِ رَه ، اُستادی
نقش من پاره نماید ، سرِمن با قلمم بشکافد
او، پیِ انکارست
یک کلکِ خیال انگیز بر بوم ِدل انگیزم، با عشق بپردازم
صورتگر چین گیرد، بومش بکند پاره، در مزبله اندازد
وه، چه بی انصافست
این شرح که گفتم من ، حکمِ ازلم باشد
چون قسمتِ من این شد ، دیگر چه شکایت هاست
دل ، راضی تقدیرست
از طعن حسود هرچند هر لحظه به آزارم، غمناک نمی گردم
از باده ی او نوشم، خونِ دل پر جوشم، من مستم و می خوانم
این زهر چه نوشینست
استادِ سخن حافظ، در کار ِگلاب و گل اسرار هویدا کرد
در پردهِ مرا ره نیست ، یک شاخه گلی گشتم، یک شاهدِ بازاری
این قصه ی تقدیر است
چون مونسِ من یارست، ارزش به مکانها نیست
هر جا که مرا بنهاد، من مصلحتم آنجاست،. راضی به رضایِ حق
این لطف دلارامست
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem