خیال را چو اسب تاخته
خرد را سپر انداخته
بدین سان بود گوهری ساخته
بدست گوهران نو جهانی پرداخته
نوجهانی ز جنس خیال
نیست خرد را مسیر کمال
چنین است هنرمند را خالق محال
چون هنر را هست خاستگاه عالم سیال
پس گشت خیال نمایان در هنر
آمد خرد را ز حسد نجوای خطر!
'به خودآی به خودآ به خدا خطر'
واین گونه خرد در پی خدا شد خیال زندانی هنر
بگفتند خیال را دیوانه ای
نامیدند خرد را ز فرزانگی
ندانستند آن خردمندان نادان ز خودکامگی
خرد را توهم خانه ایست از بر آسودگی
پس از آن خیال آن آفریدگار آفرینش
شد زنجیر خرد آن بلوا گر هرگونه سازش
آری سازش آری سازش آری سازش
آری سازش از بر مرگ آفریدگار آفرینش
حال خیال آن کودک سرد و بی جان
خرد همچون پدر برو نگهبان
چو ترسی ست در دلش از پی آن
که نبود کودکش یکباره شادمان
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem