برآشفتم ز همدل، او سبب جست
بگفتم راز و کینه از دلم شست
برآشفتم ز دشمن، دیده اِسفید
نگفتم راز و بذر کینه رویید
به ترس و شرم، غافل دادمش آب
پگاه و شب ز اشکم گشت سیراب
و لبخندم بشد چون آفتابش
فریب و بس ریاکاری سرابش
به روز و شب برویید و شد آباد
و چندی بعد سیبی دلربا داد
دل دشمن ربود آن سیب محسود
و میدانست سیب از آن من بود
و چون شب بر بصیرت پرده افکند
شد اندر باغِ من پنهان و خرسند
به گاهِ صبح دیدم کو ز بختم
فتاده بر زمین زیر درختم
It is very difficult to translate a poem, and you did it, so nice.