برای فرزندم Poem by Dalga Khatinoglu

برای فرزندم

تو چنان زیبایی
که اختیار از چشمانم می ربایی،
روی به هر سو کنم
دوباره ناگاه،
نگاهم به سوی توست.
دست خودم نیست پایم
و تمام راهها به تو ختم می شوند.
رها کن عزیز،
رها کن این زمینِ سنگین تر از گلوله توپ
و پوچ تر از حباب را،
رها کن راهها را،
که چون تازیانه بر پشت زمین کشیده اند.
رها کن تونلهایی که در انتهاشان نیز نوری نیست
رها کن آن پلهای بی هیچ ارتباط با معراج را،
که از دو سوی به زمین ختم می شوند.
رها کن آسمانِ در کار خویش مانده را،
آندم که اشک سرخ از گونه های شفق فرو می غلتد.
رها کن آن ستاره بخت را
که شاید هزاران سال پیش خاموش گشته،
اگرچه هنوز سوسوی ضعیفش به زمین می رسد.
دراز بکش کنار من آهسته،
به درازی راهی که طولانی تر از عمر آدمی است.
حرفهایی دارم،
حرفهایی چنان شیرین،
که تا از دل به دهان می رسد،
وسوسه بلعیدن دوباره شان در جانم می افتد.
آه از آن چشمِ بیمار،
که دردش را من می کِشم
که دردش مرا می کُشد،
بی آنکه تو را آزاری دهد.
سکوتت را بکشن و چیزی بگو،
خواستن را بی وقفه کن،
و رها بگذار خروش بی مکثِ آرزوهایت را
که روزی درخواهی یافت - نه چندان دور-
عمرِ آرزو به درازی خمیازه غنچه ای است
که تا از دل به لب می رسد پژمرده می شود.
که روزی درخواهی یافت،
که قلب،
گورستانِ دسته جمعی آرزوهای ناگفته است.
درخواهی یافت که دروغ نیز برای خود حقیقتی است.
هنوز کودکی و فراموش می کنی،
دلپذیرترین چیزهایی که از دست می دهی،
بزرگ خواهی شد،
و جدایی از منفورترین چیزها نیز هراسانت خواهد ساخت،
روزی که فردایت وقفِ حسرتِ دیروز است.
بی وقفه پر کش امروز را بر فراز سرم،
که نیمه شب فردا
خواب از سر پریده، گنگ خواهی ماند،
در اندیشه تعبیر پای به خواب رفته ات.
هشدار، هشدار عزیز که درد تو،
امروز با بوسه ای از لبی پایان می گیرد،
اما،
فردا با بوسه ای بر لبی آغاز خواهد شد.
پرواز کن سبکبال از ادعا،
گرچه بی ادعایی خود بزرگترین ادعاست.
طفلند تمامی آدمیان تا روز مرگ،
تا ادراک اولین حقیقت، حقیقتِ مرگ،
کودکانی خرد، جوان و سالخورده،
چه ابلهانه وانمود به بزرگی می کند.
عشق را بیاموز،
بیاموز که مجموع یک و یک، همیشه یک است،
و از تفریق دو و یک،
تا ابد چیزی جز صفر نمی ماند.
عاشق بمان عزیز
و دارایی ات عمرت را،
معامله با کمتر از بوسه ای مکن.
عاشق بمان عزیز،
که مطلوب ترین زندگی نیز فاجعه ای بیش نیست،
آندم که درخواهی یافت،
که آخرین سخن،
همیشه از دهان تفنگی بیرون می آید.
آندم که با تمام وجود دریابی،
که گرسنه ها هرگز سیر نخواهند شد،
مگر از جان خویش.
آندم که دریابی،
تنها مدرک جرم آن شاعر سر به دار،
زبانی بود که به شکنجه باز شد.
عاشق بمان عزیز،
زمین، سنگین تر از گلوله توپ،
و سبکتر از حبابی است نگران با چشمانی لرزان.
زیبایی ادامه زندگی است در حالی که می دانی.
مرا چه باک از هلال رو به زوال قامتم،
آندم که رستاخیز من، بدرِ قیامت توست
چه غم؟
که شنهای شیشه عمرم،
با آن شتابی خالی می شوند
که جام تو را پر می کنند.
زندگی را اندیشه مکن،
زندگی را زندگی باید کرد
ما را چه کار با راز داغ دل لاله؟
گردن خمیدگی یا گردن کجیِ بنفشه؟
که سوسن واقعا از اشک حوی روئید یا نه؟
ما را چه کار با تشریح زیبایی؟
ما را بس است حیرت،
حیرت از جاودانگیِ گل سرخ،
با عمری که به کوتاهی خمیازه ایست.
و عشق را بیاموز
اشتیاق بازآفرینی زیبایی را.
عاشق بمان عزیز.

COMMENTS OF THE POEM
READ THIS POEM IN OTHER LANGUAGES
Close
Error Success