عطرِ مرگ
در خلأ جوشید.
ردّی به جا ماند.
تا بود وزنِ سکوتِ محض بود؛
تا بود تلألؤ مردهي روز بود؛
که از میان لکههای متورّم نور میشکفت
و ستارگان را،
خوشه به خوشه در خود فرو میبرد.
خدا مرده بود:
در ژرفنای تاریکی،
درون صندوقچهي عهد میپوسید؛
تا دوباره از غبارِ فقدان عصیان کند،
تا دوباره از غلیانِ واژگان
ــکه میخروشیدند،
زورقی بسازد برای عبور،
عبور از دوزخ!
ــ ای خدای آغازها،
ای ژانوس،
جم،
دیانای بزرگ!
آنگاهی که در محاق شب
مسخ میشدی
به ماهی سرخفام؛
آنگاهی که در زهدان باکرهي خیال،
کلمه به گوشت تن بدل میشد،
از دروازه عبور کن!
و با لبخندی به درازای تاریخ،
سپیدهدم را در آغوش گیر!
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem