قصه ی عشق Poem by Elaheh Abdi Langaan

قصه ی عشق

قصه ی عشق رو به روز گفتم شب شد
به ماه گفتم پشت ابر پنهان شد
به دریا گفتم خشک شد
به گل گفتم خارشد
به ستاره گفتم بی نور شد
به برگ گفتم زرد شد
به بهار گفتم خزان شد
به چشم گفتم گریان شد
به دل گفتم حیران شد
به عاقل گفتم نادان شد
به پرنده گفتم بی پرواز شد
به ماهی گفتم اسیره صیاد شد
به کویر گفتم بی خار شد
به خواب گفتم بیدارشد
به یار گفتم تب دار شد
به کوه گفتم اوار شد
به گلنار گفتم تیغ دار شد
به خدا گفتم هوشیار شد
به باد گفتم سکون شد
به دنیا گفتم مجنون شد
به مسیح گفتم یهوذ شد
به ندا گفتم شوم شد
به نوش دارو که زهرشد
به فریاد که سکوت شد
به یغما گفتم شعری شد
به خادم که ارباب شد
به دشت که ویران شد
به قناری که نالان شد
به رود که مرداب شد
به پنجره که دیوار شد
به برف که اب شد
به هر که گفتم جوری شد
پایان راه به او گفتم
وای چه سود؟
او هم راهی شد

Wednesday, May 6, 2015
Topic(s) of this poem: dilemma
COMMENTS OF THE POEM
READ THIS POEM IN OTHER LANGUAGES
Close
Error Success