مادر Poem by Hosein Shafiei

مادر

من مادری را می شناسم
که در سه هزار کیلومتری خانه اش
در ساحل شنی
به مردی می گفت
تو جسد دختر پنج ساله ای را در ساحل ندیدی
مرواریدی بر موهایش بسته بودم
جورابش قرمز بود
کفشش قرمز بود
بعد ازآن روز
بعد از آن تاریکترین روز سال
آنمرد هر شب گریه میکرد
هر غروب برساحل مقدس
منتظر نشسته بود
او با خود فکر میکرد
چرا در سرزمین های مقدس
کسی به فکر بچه ها نبود
اما زمین امید دارد
قهرمانان زمین امید دارند
آنها گریه نخواهند کرد
آتش خلبانان الکلی
خاموش شد
هر آتش
ده روز زبانه میکشید
شهرهای مقدس خراب شد
قهرمانان زمین گریه نخواهند کرد
در دره ی ستارگان
همه ی قهرمانان جمع خواهند شد
تو را می بینیم درباران طلایی
بر کوههای طلایی وطن
در دره های طلایی
همه ی قهرمانان جمع خواهند شد
آنها گریه نخواهند کرد
طوفان حریف نمیشود بر یادها
ایستاده میمیریم در طوفانها
حسین شفیعی بیدگلی
تقدیم به کودکان مظلوم سوریه و افغانستان...که درجهالت های بشری فریاد رسی نداشتند و بشریت عزادار آنهاست.

مادر
Wednesday, February 1, 2017
Topic(s) of this poem: children
COMMENTS OF THE POEM
READ THIS POEM IN OTHER LANGUAGES
Close
Error Success