عشق همان حقیقت است
عشق همان رسیدنست
به آنچه بی قرار توست
تو با خیال خام خود
سوار موکبی زجهل
راه به ماسوی بری
دور شوی ز مقصدت
عشق در کمین توست
سخت بخواندت بیا
او به تمنای تو است
تویی اسیر خویشتن
بند سیاه جان وتن
بخوان کلام مولوی
گه مست نان و شوربا
گه مست حور العین شدی
همره خار و خس رَوی
گوش به مُهر و چشم هم
این همه سعی بی ثمر
چاله به چاله در سفر
چاه طریق آخَرَت
ایزد بخوان چون رحمتست
دوری زحق ، عین بلاست
کَس می فرستت در پِیَت
اکنون منم آن پِی فِرِست
رَِدَم بگیر بامن بیا
تا به کجا کج می روی
! مجال اندکی بود
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem