من زَنَم
در سخاوت، مثل باران
در لطافت، مثل گلها
هم نفس، با نرگس و یاس
من پرم از عطرِ بودن، شورِ هستی
همنوای عشق و عرفان، رازِ مستی
.
.
ولی افسوس، گاهی
زندگی، پایان یک رویاست!
و من، ناچار، خود را باز می سازم
لابلایِ شعرهایم، قصه هایم
مرا، اینگونه باور کن
.در بلورین، واژه یِ تنهاییِ یک زن!
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem