مدتی هست که ما هم نفسیم
واژه ها می فهمند، می دانند
که من و هم نفسم معصومیم
واژه ها پِی در پِی
به طلب کاری خود می آیند
شعر را می خواهند
خوب می دانم، او، نه
دوست مرا می خواند
به فراخوانی عهدی ازلی
عهدِ تابیدنِ نور و حکمت
بخشش و رحمت وعشق
.
بادی آمد
پُر دلتنگی بود
وَ دلش بادبادک می خواست
و صدایش رفت تا بالاها
تا اجابت شدنِ یک درخواست
دوست ، کودکی را خنداند
هدیه ی حسِ سخاوت به دلش جاری کرد
کودک برای دلِ آشفته یِ باد
به هوا بادبادک بخشید
حتی دوست، از آن بالاها
نیمه خالی تنهایی یک لیوان را دید و
پر از ریحان کرد
قطره ها را گفت
کرتِ تنهایی آدمها را آب دهید
و خواند: أَ لَمْ يجِدْك يَتِيماً فَئَاوَي *****
بعد قلم را برداشت
رو ی بومِ بودن
قصه ای رنگی و زیبا پاشید
حالا
من و هم نفسم
تویِ این قصه یِ ناب
نقش اول داریم
خوب هم می دانیم
دوست یعنی، همه چیز
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem