من چراغی شکنم!
دود خواهد شد و بر راه نبوت گاهی
مینشد انگار
پس از آن روی همایون وش خورشیدک من
در پس پرده ی ابر
خفته در پندار..
و خداوند بسان چشمه
هر کسی را قدحی
در خور فهمش از اندازه ی حجم سبدی خواهد داد
که درونش بینی
دسته دسته گل شب بو ، گل داوودی تر
و تو ای مدعی کور دل بی مقدار!
چه خبر داری از احوال کسانی که در آغوش بلا
چشمشان باز و در اندیشه ی راه سحرند...
من نه خاکم و نه فرزند پدر!
از نژاد صدفم
آفتابا نهراس از شب و از هلهله ی بی خبران
بر تقلای خس و خار کریمانه بتاب!
تاجی از نور به سر کن و بتاب!
این کرامات که بینی همه از لطف خداوند به توست
آفتایا تو کریمانه بتاب.....
(آفتاب تخلص شعریه منه)
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem