فکر شانه سر
زیر این ابرهای تار تار
میروم با چشمان اشکبار
تا قلب شکسته ات را گرم کنم کمی
نور طلایی آفتاب بالای سر
زمین پر طلا زیر پا
در فکر کوههای بالا دست
پدر بزرگها زمین را می لرزانند
تا بیاورند شادی برای بچه ها
در فکر شانه به سر
پدر بزرگها میخواندند آواز رهایی
برای فرزندانی که
طلای آنها نبود جز شنزار
برای فرزندانی که
آب آنها نبود جز اشک
برای فرزندانی که
امید شان نبود جز دست پدران
می روم در این دشت بیکران
در فکر شانه به سر
دختران این دشت
گل بسر بودند از همت پدران
می روم در این دشت بیکران
در فکر این شانه به سر
زمین می لرزید از دست پدران
دستهای خالی فرزندان
ندارد جز اشک
در فکر ستارگان جنوبی همه کوهها بهم ریخته اند
چرا این زمین خالی است
چرا بچه ها گرسنه اند
حسین شفیعی
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem