وقتی دلت وا می شه
یه جمله بی ربطی
لو می ده احساستو
دستِ دلت رو می شه
این لحظه رو دوست دارم
وقتی که خورشید می شی
میای تو آسمونم
گرم میشه وجودم
آب می شه یخ بستگیم
تابشتو دوست دارم
وقتی که بارون میشی
یا مثه ابر سیاه
برف سفید می باری
رو شهر احساس ِ من
بازم می گم دوست دارم
وقتی که بچه می شی
سربه سرم می ذاری
حرفهای ناگفتتو ، دردِ دلِ خستتو
برام تو قصه می گی
شیرینیتو دوست دارم
وقتی می شی سخنور
می ری پشت تریبون
بی توپوق و سکسکه
کیش می کنی رقیبو
مات می کنی دلم رو
اینو خیلی دوست دارم
وقتی ازم می رنجی
می شکنه قلب پاکت
یه مدتی بی حرفی
می گم یه حرفِ تازه
رگِ خوابت دستمه
بازم تو زنده می شی
دور و برم می چرخی
این بازی رو دوست دارم
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem