بانوی محترم ، شیک و مجلل با پالتویی نفیس
بی رقیب ، گرم و دل نواز
یک پلنگ ، باشکوه
از آخرین بازمانده های ِیک نسل در حالِ انقراض
بانوی دل نواز در حال دلبریست
پچ پچ میان بانوان ' از کجا خریده این پالتوی نفیس؟'
آقایان مجلس یکی زمزمه در گوش دیگری
یکی به دل: ' این دیگر چه لعبتیست'
بازمانده ی پر ابهتِ در حالِ انقراض
راه خود می رود ، بی خبر ، باشکوه
سهره و رودخانه ، دُم جنبانک و درخت
همه مبهوت زیر لب: ' مگر باز هم پلنگی زنده مانده است؟'
بانوی ِباشکوه ، با لبخند، متین و شمرده:
' سوغات آخرین سفر کاری همسرم،
در روز تولدم، با این پالتو پوست پلنگ طبیعی ، سورپریز شدم'!
می پیچد درون جنگل صفیر گلوله ای، صدای مرگ
بازمانده ی ِباشکوه، مجروح و بی نفس
سپیدار گریه اش گرفت
سینه سرخ ازته دل ناله می کند
اشک رودخانه سیلاب می شود
.
.
ما آدمها چه می کنیم؟.......
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem