در چراغانی چشمان تو فانوس خیالم گم شد
مهربانا! نه به ادراک ، که با چشم تو ره می جویم
کوچه باغ شب تنهایی من ، روشن از پرتو باور باید
ای نسیم از نفس قدس تو بویا
ای بهار از تو شکوفا
در چراغانی چشمان پیغامبری است
آیت الکرسی مهتاب لبش
روشنی بر همه دشت فرو می ریزد
در چراغانی چشمان تو ای خنده هستی جشنی است
روشنایی
پاکی
برگ سبز احساس
خردی بی وسواس
میهمان اند در این بزم
ریا بیرون است
سکه مهر خریدارند اینجا
مطربی میخواند
'آشنایان ره عشق در این بحر غریب
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem