شش ساله بودم من ؛
رویا فروشی کوچک و تنها
: دختر پسرها مشتری هایم
«! یک فال می خوام ، آی تو ؛ دختر »
گاهی به یک لبخند ، گاهی نه
با غم به هم از فال می گفتند ؛
از حرف های کلی و گنگِ
.تکراریِ هر بار می گفتند
،در دل به هر فالی که می دادم
یک قاصدک با گیره می بستم ؛
یک قاصدک زیباتر از طاووس
روشن تر از فانوس می بستم ؛
هر قاصدک خوش بوتر از صدها هزاران یاس
روییده در همت ، ظفر ، گیشا ؛
،روییده در بیرون ویلاها
با دقت و وسواس می بستم
من در عوض ، پول هزاران بار تا خورده
با دست های کوچکم
با ناز می چیدم ؛
گویی بدی ها ؛ چرک ها را من
،از قلب مردم باز می چیدم
شب چرک های قلب مردم را ، ولی دائم
،در منقلِ بابام می دیدم
تا هرچه از دودش به جا می ماند
،از تکه نانی ؛ لقمه شامی باز
.در سفره مان با ناز می دیدم
شش ساله بودم من
شب ها همیشه غرق در رویا ؛
با خوابِ یک دشتِ پر از گل ها ؛
رقصان ؛ غزل خوان ؛ شاد ؛ پرغوغا
نرگس ، شقایق ، یاس می چیدم
تا فال هایم را کنم زیبا
،در این بهشتِ خفته در شب ها
آن سویِ مه الماس می چیدم
فرزاد_جهانبانی#
جمعه واپسین روز بهمن ماه 1394
410596: شماره کپی رایت
This poem has not been translated into any other language yet.
I would like to translate this poem